جهان داستانی محمدرضا صفدری

آنچه تحت عنوان «ادبیات داستانی ایران» میشناسیم، پدیدهای است تاریخمند که با تلاش اثرآفرینان متعدد در زمانی صدساله شکل گرفته است؛ و از 1300 شمسی که «یکی بود یکی نبودِ» محمدعلی جمالزاده منتشر شد تا امروز تغییر بسیار کرده و شکلهای روایی گوناگون را آزموده است. تاریخچۀ داستان کوتاه هر کشوری را براساس مجموعهداستانهای برجستهای دورهبندی میکنند که بیانگر تحولی جدی در شیوۀ داستانگوییاند. محمدرضا صفدری (متولد 1333، خورموج) جزو معدود داستانکوتاهنویسان سالهای پس از انقلاب است که خواندن داستانهایش ما را وامیدارد تا توقف کنیم و بیندیشیم، برگردیم و زندگیمان را دوباره بنگریم.
در «کتاب جمعۀ» شمارۀ 7 (22 شهریور 1358) داستان کوتاهی چاپ شده بود به نام «سیاسنبو». احمد شاملو در مقدمهای بر آن، نوشته بود «این قصه… چیزی بسیار بیشتر از نخستین تجربههای یک نویسنده است». شاملو با اینکه بعضی از اصطلاحات محلیِ قصه را نامأنوس یافته بود، با شیفتگی از زبانِ نوشتاریِ آن سخن گفته بود. وی داستانهای دیگر او، «علو» و «اکوسیاه»، را هم به چاپ رساند. بدین ترتیب، سابقۀ انتشار داستانهای صفدری به چهل سال پیش میرسد؛ چهل سالی که با تجربهگرایی برای یافتن راههای تازۀ روایتگری گذشته است. او نویسندهای «جدی» است چون آهسته و پیوسته نوشته و چاپ کرده و درواقع، نوشتن را، با همۀ مشکلاتی که برای زندگیاش پدید آورده، به عنوان سرنوشت خود انتخاب کرده است.
یک دهه بعد، سه داستان چاپشده در «کتاب جمعه»، بخش آغازین نخستین مجموعه داستان نویسنده، «سیاسنبو» (1368)، را تشکیل دادند. این داستانها در بازنمايی دنیای پسرکی جنوبی، از طرح و پیرنگی مهیج برخوردارند زیرا، در بزنگاه روايیِ مناسبی، نگاه بازیوارِ نوجوان با مشاهدات او از مسائل عمومی و حادِ زندگی مردم درمیآمیزد تا خشونتی تصویر شود که انسانها را آسیبپذیر میکنند. (صفدری بعدها نیز از راویان ناموثق مانند کودکان و زنان و مردان پریشاناحوال برای بازنمایی رنجِ جاری در زندگی مردم جنوب بهره میجوید - و این بخشی از شگرد قطعیتگریز اوست). هرچند این سه داستان از بیقراریهای سیاسی/اجتماعی نخستین سالهای پس از انقلاب رنگ گرفتهاند، دقت زیادی نمیخواهد که دریابی داستان پیشروِ فارسی، قصهگوی گرمدهانی یافته است. خوانندگان داستانهایی که صفدری متعاقباً منتشر کرد، با صدای تازهای در ادبیات داستانی ایران مواجه شدند. صدای صفدری تازه بود زیرا روایتگری متفاوت داستانهایش، نشانگر تفاوت ماهوی آنها با اجتماعنگاریهای سیاستزده و احساساتی یکی دو سال قبل و بعد از انقلاب 57 بود. صفدری در مجموعهداستان دوم خود، «تیلۀ آبی» (1377)، نشان داد که در جنبۀ هنری دادن به تجربۀ زیستۀ خود، از زمانه جلوتر است. زیرا قدرت این را دارد که برشهایش از زندگی را خوب انتخاب کند و با افکندن برقی از تابشی اسرارآمیز بر آنها، به خواننده امکان دهد تا با جلوههای گستردهتری از زندگی و زمانه آشنا شود. همین تابش اسرارآمیز است که داستان را از شرح ملالآور زندگی روزمره میرهاند و با اشارههایی تلویحی، در عمق گسترش مییابد و تجربههای تازهای از معنا را عرضه میکند. او میتواند، ضمن روایت قصۀ یک شخصیت، وجهی دیگرگون به آن بدهد و به تجربهای فردی، بُعدی دیگر ببخشد و آن را به تجربهای همگانی -یا بشری- بدل کند. یعنی همان انتظاری که از هر داستان کوتاهِ درخشان داریم. آیخنباوم، فرمالیست روس، «رمان را به گردشی طولانی در مکانهایی متفاوت تشبیه میکند که بازگشتی آسوده به دنبال دارد و داستان کوتاه را به بالا رفتن از تپّه – تا به ما چشماندازی دهد که فقط از چنان ارتفاعی قابل رؤیت است». درواقع، نویسندۀ داستانکوتاهِ موفق، برشی از واقعیت را برمیگزیند اما چنان کلیتی به آن میبخشد که گویی خواننده را از تپهای بالا میبَرد و منظری از زندگی بشری را پیشِ روی او میگذارد.
از نیمۀ دوم کتاب «سیاسنبو»، مثلاً در «چتر و بارانی»، «کوچۀ کرمانشاه» و «چاقوی دسته قرمز»، تندی و صراحت رئالیستی رنگگرفته از فضای سالهایی که امید به تغییری بنیادی در جامعه پدید آمده بود، جای به درونگرايیِ شاعرانه و سوگناکی میدهد. نویسنده در این داستانها، به جای توصیف حادثه، نقبی به پیچیدگی روح انسانهای هولزدۀ سالهایی میزند که کابوس جنگ و بحران، بر امید به تغییر سایه میافکند: صفدری مشاهدهگر تیزبین و شاهد زمانۀ خود است، زیرا در داستانهایش روح زمان را متجلی میکند. نویسندگان شاهد روزگار، تاریخ را از طریق روایتهای فردی بازنمایی میکنند. مگر میشود «سنگ سیاه» و «دو رهگذر» را فراموش کرد -مرثیههایی جانگداز در بازنمایی ویرانی روحِ از ریشهدرآمدگانی که سرگردان عرصههای هول و جنونِ مهاجرت، جنگ و… میشوند. حالا هم که این داستانها را میخوانیم، از روشنای تنیدهشده در تار و پود آنها، شگفتزده میشویم. در داستانهایی از این نوع، نویسنده موفق میشود به جای توصیف احساسات، این احساسات را در مخاطب برانگیزد.
پسرک جنوبیِ قصههای اولیۀ او را جوانی اندوهزده مییابیم که جستوجوگرِ ازدستدادههای خود است. سیر و سیاحت او هم حاصل گذر از مکانها و مرایاست و هم برآمده از تعمقی ذهنی برای یادآوریِ آنچه بر او گذشته. این داستانها حول بازنمايی سرگذشت آدمیانی شکل میگیرند که در عرصۀ زندگی گم شدهاند و بسیاری چیزها را هم گم کردهاند. تکرار این مضمون در آثار بعدیِ صفدری، این فکر را قوت میبخشد که شاید «ازدستدادن و ازدسترفتگی» درونمایۀ غالب داستانهای او را میسازد. میتوانم آنچه دربارۀ داستان «تیلۀ آبی» نوشتهام را تا حد درونمایۀ غالب بر آثار وی گسترش دهم: با روش او در ساخت و پرداخت setting، هر داستان «به نماد منطقهای در شرفِ ویرانی بدل میشود تا سرزمینی هرز، جهانی از دسترفته و آشفته، ساخته شود که جستجوی ساکنانش سرانجامی نمییابد».1
صفدری داستانهایی مینویسد پر از حسرتِ نرسیدن و جا ماندن؛ و مفقود شدن روابط انسانی و همدلیها. ماجرای داستانهای مجموعۀ «تیلۀ آبی» نیز در فضایی جنوبی رخ میدهند اما دیگر حادثه چندان اهمیتی ندارد: قصه از شکاف بین اندیشه و زبانِ بیانگر آن، و بین امور واقعی و تخیلی، سربرمیکشد. نویسنده از مکانهای پرتافتادۀ بومی برای بازنمایی شخصیتها و فضاهایی غریب بهره میجوید؛ و سعی میکند به جای پرداختن به حوادث «مهیّج» بیرونی، انسانها را از درون، به کمک زبان و فرمی توصیف کند که هدف عمدهاش، گریز از قطعیتاندیشی است. دغدغۀ توجه به صناعت نوشتن، در بهترین داستانهای او، برآمده از تار و پود متن، و نشانگر گرایشی طبیعی، و نه تصنعی، به فرم و زبان است. بنابراین، این گرایش میتواند تأکیدی باشد بر نیروی تغییردهندۀ زیباشناسی و هنر. شخصیتهای چهار داستان پایانیِ مجموعۀ «تیلۀ آبی»، که بر زمینهای عینی/ ذهنی به جستوجو برآمدهاند، در ناکجایی بههم بدل میشوند، انگار آدمهای خواب و کابوسهای ما اکنونیانی باشند که، پس از آن امیدِ اولیه به تغییر، سالهاست پیِ وهمهایمان دوانیم. گویی همچون شخصیتهای داستان «تیلۀ آبی» سرگشتۀ گمشدهای هستیم در فضایی بازیوار- یا درگیرِ تقلای عبثی هستیم که به بهترین وجه در نوشتههایی از قبیل «دلگریخته» نموده شده است. صفدری وهم و هراسِ جایگزیده در تار و پود زمانهای «همه کارش آشوب» را به جلوه درمیآورد.
او، که بلد نیست راههای کوبیده و پاخورده را طی کند، انگار آمده است تا تغییر کند. دیری نمیگذرد که مکانها و فضاهای مألوفِ تجربههای زیسته و اندیشیدهاش را با رئالیسمی وهمناک روایت میکند؛ و شخصیتهای پریزدهای را به بازی درمیآورد که گاه شخصیتهای داستانی غلامحسین ساعدی در «ترس و لرز» را به یادمان میآورند. صفدری به هیاهوی ذهنیِ چهرههایی داستانی میدان میدهد که گریزان از فضایی سوگستانی به لابیرنتهای ذهن پناه بردهاند تا صداهای ناخواستنیِ بیرون را نشنوند. در این داستانها سایۀ موضوع و شیوۀ پرداختِ رمان «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» (1381) مشهود است. در این رمان، که با جملههای طولانیاش ما را به هزارتوی تلخیِ تاریخمان راه مینماید، افسانههای بومی لایۀ زیرین ماجرا را میسازند و حضور سایههای وهم در کنار آنچه واقعی مینماید، فضای مبهمِ شاعرانهای پدید میآورد که، در آن، مرزی بین عقل و جنون نیست- نوعی بازی ذهنی با خواننده از طریق وارد کردن او به دالان پر پیچ و خمی از سرِنخهای گمراهکننده. نویسنده کوشیده است با امکانات قصۀ پریان، رمانی امروزی بنویسد.
صفدری در داستانهای کوتاه موفقِ خود، وهمِ جاری در باورها و افسانههای مردم جنوب را به عنصری اساسی از داستانهای خود بدل میکند. و موفق میشود فضایی محلی را به مدد شگرد داستاننویسی مدرن، جهانی سازد. او، جز آثاری که نام بردیم، قصههای دیگری هم نوشته است: «افسانههای چهلگیسو» (1383)، «سنگ و سایه» (1392) و «با شب یکشنبه» (1396). و در همۀ آنها، اندوه این سالهای تلخِ ما را تصویر کرده است. دستش توانا باد تا همچنان رنج ببرد و بتواند از انبوهِ اندوهانی بنویسد که ویژگی خاص داستانهایش را میسازند.
1-حسن میرعابدینی، دهۀ هشتاد: داستان کوتاه ایرانی، کتاب خورشید، تهران 1397، ص267.
دیدگاهها