کتاب هیچ (مجموعه داستان)
اثر سعید بردستانی
دخیل بر دستار شروه
اگر گربه سیاهی که شاید گربه نباشد، چندک بزند توی سیاهی و کسی کاری به کارش نداشته باشد، هیچ؛ اما اگر دخترک شیطانی با سنگ بزندش، آن وقت است که زلیخا کور می شود و باید کوچه ای که نصفش را با چشم آمده، نصف دیگرش را بی چشم برود، تازه اگر سر راه به کنده کنار پر جنی نخورد، یا شکم آماسیده دیواری، یا دو سه رگ خشتمال تنوری یا….
و این می رود تا روزگاری که زلیخا زمینگیر شود و به کنج نمور خانه برادر خو کند و پسین ها تنگ غروب دستش را به دست گرم و لطیف دختر برادر بدهد و هنوز عمه نشده بی بی شود، حتی اگر این کار را بلد نباشد. و این خیلی زود است برای زلیخا، خیلی زود. این را هیچ کس نمی داند، اگر هم بداند هیچ کاری از دستش برنمی آید.
و زلیخا وقتی خنکای ماسه از ترک پاهایش تو بزند، و باد کوس از دره های ژرف پیشانی اش بگذرد، شروه های در شرجی خوانده مادر را به یاد می آورد، یا شوره های شتک زده بر شلوار مردان آبادی را، وقتی از آب بیرون می زدند و توی چشم های زلیخا می ریختند تا مثل ماهی بیرون آب نمیرند، تا روز بعد که دوباره او دست کند و آن ها را به دریا بسپارد و شروه های در شرجی خوانده را بدرقه راهشان کند.
و زلیخا هر قدر خانه را زیر و رو کند و در و دیوار را به هم بریزد، شتک شوره را بر شلوار پدر نمی بیند. هرگز نمی بیند. نه توی صندوق های پلیتی این طرف آب، نه توی چمدان های رمزی آن طرف آب. هرگز نمی بیند. و هر وقت شلوار پدر را ببیند خشک و تمیز است و هیچ حرکتی ندارد، و هر چه پای پدر را بفشارد هیچ چیز توی مشتش نمی آید. برای همین است که زلیخا تا به یاد دارد، پدر شب ها خواب کوسه می بیند و وقتی وحشت زده فریاد می کشد و بیدار می شود توی چشم هایش هزاران جفت باله کوسه شنا می کنند و خون از چشم های پدر شتک می زند، و بوی گوشت تکه پاره یک جاشو هنوز از پایین تنه اش به مشام می رسد.
اگر گربه سیاهی که شاید گربه نباشد، چندک زده توی سیاهی را، دختر…
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.